وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
امروز شنبه ست... یه روز سرد پاییزی... نمیدونم چرا امسال پاییز انقدر سرد شده، چیزی به شب یلدا هم نمونده، شبی که من عاشقشم و همیشه هم مراسم شو تو خونه مون گرفتیم. هندونه و تخمه و یه غذای مفصل واسه شام و چندتا مخلفات دیگه که مخصوص همین شبه،..
روز پنجشنبه گذشته ظهر که شد، قبل از خوردن ناهار تو دفتر، محمد زنگ زد که بیرون دفتر منتظرمه... با خوشحالی از همه کارمندا خداحافظی کردم و رفتم بیرون،قرار بود ناهار بریم خونه شون... قربونش برم انقده این دو روز بار و چیزای دیگه این طرف اون طرف برده بود که حسابی بهم ریخته شده بود، اولش کنار یه سلمونی نگهداشت و من تو ماشین منتظر نشستم تا صورتشو اصلاح کنه، وقتی کارش تموم شد و برگشت تو ماشین حسابی خشگل و ناز شده بود. راه افتادیم طرف خونه، در و که باز کردیم مادر هم داخل حیاط بود، یه خورده صبر کردم محمد ماشین و آورد داخل خونه و بعدش دوتایی رفتیم داخل... مادر خیلی خوشحال بود... داشت سیب زمینی سرخ میکرد. محمد تندی رفت حموم و یه دوش گرفت و تو اون مدت منم نماز خوندم.
بعدش زهرا هم رسید، ولی خیلی پکر بود... نمیدونستم چرا اما خوب اخلاقیاتش کمی به مریم خودمون شبیه بود. تا وقتی نماز خوندم غذا حاضر شده بود، به مادر کمک کردم سفره رو بچینه و محمد هم از حموم دراومد. ناهار خیلی خوشمزه شده بود، منم حسابی گشنه شده بودم، تا جایی که تونستم بدون رودرواسی خوردم. قبل ناهار هم از زیر زبون محمد کشیدم بیرون که زهرا چش شده... فهمیدم این چند روز کمی بداخلاق شده و محمد هم یه کمی زدتش... خیلی ناراحت شده بودم. انتظار نداشتم محمد دست بزن داشته باشه، خلاصه ناهار رو خوردیم و بعدش نشستیم کمی چای خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم.
بعدش مادرم زنگ زد که زودتر بریم خونه تا محمد پمپ و درست کنه، به همین خاطر زود راه افتادیم و رفتیم خونه، وقتی رسیدیم خدیجه و مریم هم خونه بودن، محمد تندی پمپ و درست کرد و چون فاطمه میخواست پالتو بخره با هم رفتیم کوته سنگی ،مادر و خدیجه هم با فاطمه اومده بودن، اونا رو کوته سنگی پیاده کردیم و خودمون رفتیم طرف شهر... اونجا یه بار دکان های بخاری فروشی و نگاه کردیم تا ببینیم بخاری خوب داره یا نه که متآسفانه نداشت... واسه همین رفتیم گلبهار تا یه پالتوی خوب زمستونی بخرم... تو گلبهار انقدر گشتیم تا بلاخره من یه پالتوی سیاه خیلی گرم و محمد هم یه کاپشن خیلی قشنگ پیدا کردیم و خریدیم.... بعدش رفتیم تو قهوه خونه ش و یه آب سیب خوشمزه خوردیم... محمدی خیلی مهربون بود، همه ش منو می خندوند و خیلی حواسش بهم بود، بعدهم رفتیم طرف خونه، میخواستیم شام و بیرون بخوریم که هیچ کدوم گشنه نبودیم واسه همین از راه یه مقدار انار خریدیم و رفتیم خونه،
وقتی رسیدیم مثل همیشه خریدا رو به بقیه نشون دادیم که خیلی خوششون اومد بعدش هم با هم انار خوردیم، و من رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم. ساعت تقریبا 9 شده بود که محمد هم پاشد رفت نماز شو خوند و منم رختخوابا رو پهن کردم. اون دراز کشید و به من که میحواستم قرآن بخونم گفت بیا کنار من قرآن بخون، منم حرفش و گوش کردم و یه چند صفحه ای قرآن خوندم. وقتی تموم شد یه نگاه به محمد کردم، مثل همیشه محو قرآن خوندنم شده بود. با چشمای قشنگش بهم زل زده بود، یه لبخند بهش زدم و رفتم قرآن و سرجاش گذاشتم. بعدش هم در و بستم و چراغا رو خاموش کردم. و پریدم زیرپتو...
وقتی بغلش کرذم و لبامو روی لباش گذاشتم نمیدونم یه دفعه چه اشتیاق کشنده ای بود که سراغ هردوتامون اومد. تا ساعت 12 انقدره همدیگه رو بوسیدیم و ناز و نوازش کردیم که دیگه حسابی بیحال شده بودیم. هم محمد هم من هردو یه جور دیگه ای شده بودیم. قبل از اون شبای زیادی باهم بودیم اما اون شب نمیدونم انگار عاشق تر و مشتاق تر شده بودیم ... ساعت که 12 شد تو بغل هم خوابمون برد... نماز صبح هم بیدار شدیم و خوندیم و بعدش یه کمی شیطونی کردیم و دوباره خوابمون برد... این دفعه انقدر سنگین خوابیدیم که ساعت 8 هرچی مادر داد میزد بیدار شین مگه خواب از چشمامون میرفت...؟ خلاصه با چشمای خواب آلود بلند شدم رختخوابا رو جمع کردم و بعدش واسه صبحانه تخم مرغ پختم که خیلی مزه داد... بعد از صبحانه من اتاقا رو جارو کردم... بخاطر عشق بازی دیشبش خیلی نیرو و شادی تو بدنم جمع شده بود. پشت سر هم محمد و اذیت میکردم و اونم کلی کیف میکرد و میخندید. یه جور چشماش برق عجیبی به خودش گرفته بود. ساعت که 10 شد تصمیم گرفتم یه ناهار خوشمزه بپزم. مشغول آشپزی شدم که یه دفعه مریم که شبش رفته بود خونه عمو، زنگ زد... محمد گوشی رو برداشت و اوکی کرد. وقتی داشت حرف میزد اخماش رفت توهم... وقتی قطع کرد گفت امشب زن عموت اینا میان... خیلی ناراحت شدم. انقدر ناراحت که اشکم دراومد.
محمد انقدر شکلک درآورد و بوسم کرد و نازم کرد که بلاخره خندیدم... ولی ته دلم هنوز ناراحت بودم چون اگه اونا می اومدن دیگه محمد شب نمیتونست بمونه... ظهر که شد ناهار هم آماده شد، مهمونا هم رسیدن، قرار بود بعد از ناهار بریم حموم و بعدش هم محمد میخواست با زهرا بره فروشگاه که براش پالتو بخره... فرصت خوبی هم بود تا باهاش آشتی کنه.... بعد از خوردن ناهار که قورمه ش خیلی خوشمزه شده بود ولی برنجش حسابی بی نمک، من و محمد و خدیجه رفتیم حموم بیرون... ساعت 2 بود که حموم مون تموم شد و برگشتیم خونه، تندی یه نماز خوندیم و من و محمد راه افتادیم طرف زهرا... تو راه کلی قربون صدقه م رفت محمد که کیف میکردم....
وقتی زهرا رو از خیابون برداشتیم فهمیدم دیگه ناراحتی تو دلش نمونده... اول رفتیم کوته سنگی یه کمی گشتیم که هیچی پیدا نشد. منم اون کفش پاشنه بلندم و پوشیده بودم که خیلی اذیت میکرد... هرکاری کردم محمد نفهمه اونم فهمید و خیلی ناراحت شد... اما به روی خودم نمی آوردم که یه وقت فکر کنه خسته شدم. دوباره رفتیم گلبهار و اونجا تا دیروقت پابه پای محمد و زهرا گشتم تا رهرا هم بلاخره یه پالتو خرید. قشنگ بود و بهش می اومد... من یکی که دیگه نای راه رفتن نداشتم... پاهام حسابی درد گرفته بود. موقع پایین اومدن و رفتن به پارکینگ، محمد میخواست آبمیوه بخره که زهرا گرفت من بستنی میخوام... من و محمد هم از این پیشنهادش استقبال کردیم و نفری دوتا بستنی خریدیم.... تو ماشین هم همه شو خوردیم که خیلی مزه داد... تو راه محمد هی لپامو میکشید و میبوسید... میدونستم چون قراره تا نیم ساعت دیگه جدا بشیم دلش خیلی گرفته و اینطوری میخواد دلتنگی شو کمتر کنه...
وقتی رسیدیم لبای زهراجونم هم مثل همیشه به خنده باز شده بود... خوشحال بودم که اختلاف برادر و خواهر تموم شده بود... موقع رسیدن خونه انتظار داشتم محمد داخل بیاد شام و بخورن و بعد برن اما محمد گفت بخاطر کارای ناتموم زهرا باید بریم خونه... بعدش بخاطر رفتن دستشویی خودش پیاده شد و گفت که فردا شب حتما میاد پیشم... خیلی خوشحال شدم... تا اون بره دستشویی منم رفتم کفشامو درآوردم و کیفم و گذاشتم خونه.... بعدش رفتم پیشش که خداحافظی کنم ازش...
مثل همیشه مراسم خداحافظی مون با یه عالمه بوسه و ناز و نوازش تموم شد و اون رفت... خیلی دلتنگش میشدم... با خودم فکر میکردم شب چطوری بدون اون بخوابم.... یه نفس عمیق کشیدم و بعدش رفتم خونه.... مادر و زن عمو و دخترا نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن... دلم نیومد با اخم هام اونا رو هم ناراحت کنم... رفتم کنار شون و قضیه خرید و تعریف کردم و بعدش چای خوردم. بعد از خوندن نماز هم دیگه حوصله بیدار نشستن و نداشتم. رفتم زیرپتو و شام هم نخوردم... و نمیدونم کی بود که خوابم برد... یه دفعه با صداهای مادر از خواب بیدار شدم که میگفت بیا اینجا پیش خودم بخواب... و بازهم این خواب بود که منو تو خودش غرق کرد... جا خیلی تنگ بود و باعث شد شب چندبار بیدار بشم... صبح که شد تنم حسابی کوفت کرده بود... صبحانه هم نخوردم چون روزه گرفتم... البته شب غذا خورده بودم نه با بقیه، یه کمی توی آشپزخونه...
ساعت 7:30 شد که محمد زنگ زد برم بیرون، سرکوچه... منم تندی رفتم اونجا... محمد پشت فرمون بود و بابا کنارش و عموی محم هم پشت سر.... انتظار داشتم بابا بره پشت فرمون و عموی محمد هم بره جلو و من و محمد هم بریم پشت سر... اما هیچ کس تکون نخورد از جاش.... منم با نارضایتی رفتم داخل نشستم.. یه کمی معذب بودم بخاطر همین یادم رفت به محمد و بابا دست بدم.... یه کمی اخم کرده بودم... اما زودی فراموش کردم و تو راه تا رسیدن به دفتر کلی خندیدیم....
الانم ساعت 9:12 هست و من نشستم تو دفتر... کمی گشنه م شده اما خوبیش اینه که روزا کوتاه شدن و زود تموم میشن... و من منتظر شبم که زودتر برسه و بتونم تو بغل محمدم آروم بگیرم... این روزا اوضاع دفتر هم بهم ریخته.... رئیس از دستم عصبانیه اونم بخاطر اینکه که میگه اخلاق من تو دفتر درست نیست... نمیدونم اینا همه ش راسته یا نه بهونه ست برای بیرون کردن من... ولی دلم نمیخواد تا وقت عروسی کارم و از دست بدم... بخاطر خانواده م... کاش مجبور نبودم کار کنم... خدایا خودت کمکم کن...!